اینجا سرآغاز جایی ست برای نوشتن ها و حرفایی که از دل میاد. احساسات آدمیزاد بهانه به دستش میده که همیشه کارهای اشتباهی بکنه، کارهای اشتباه بد نیستن ولی نتایج بدی دارن و به آدم میفهمونن که دیگه نباید این کار رو کرد. احساسات آدمیزاد باید حکم چراغ راهنما داشته باشن فقط، فقط باید بهمون سیگنال بدن که آقا یا خانم آدم، من احساس میکنم که این کار اشتباهه و یا اینکه من احساس میکنم که اینکار درسته و انجامش بده. 

احساسات همواره آدم رو به جاهای خوبی نکشونده و همیشه تصمیمات خوبی گرفته نشده، همواره فقط یه پارامتر کلی حال خوب داشتن در لحظه رو ملاک تصمیم گیری قرار داده و در نتیجه همیشه حالمون اون لحظه خوب بوده، ولی بعدا گندش بالا اومده که که چه غلطی کردیم. با چه ادم اشتباهی وارد رابطه شدیم، چه ماشین بدی رو خریدیم یا اینکه وقتی اون شب رفتیم خونه دوستامون به جای اینکه بشینیم درس بخونیم، امتحانو چه گندی زدیم.

احساسات اینجوری کار میکنن، کوتاه مدت فکر میکنن و لحظه ای و سریع و بدون فکر کردن تصمیم میگیرن بعدشم که از کارشون پشیمون شدن، میشینن گریه میکنن و حال مارو بد میکنن. دقیقا مثل یه بچه که تازه یاد گرفته حرف بزنه، تصمیم بگیره و راه بره. میتونیم این قضیه رو تشبیه رو قلب کنیم که به عنوان نماد احساسات شناخته میشه. 

ازون ور منطق میاد وسط، مغز، یه پیرمرد اخمو و بد عنق که بلده چیکار کنه. دیر تصمیم میگیره ولی خوب تصمیم میگیره. به تصمیمهاش فکر میکنه و عمدتا تصمیمایی که میگیره که بهترین نتیجه رو خواهند داشت. مثلا میگه بشین 12 ساعت در روز درس بخون تا بتونی توی کنکور قبول بشی. خب این کار درسته، خوبه و منطقیه ولی اصلا حال خوبی نخواهی داشت. 

زندگی جنگ بین این دوتاست، احساسات و منطق تصمیم میگیرن و ما اون پشت ضررش رو میبینیم. 

 

در اصل باید اینجوری باشه که ما سیگنالهارو از احساسات بگیریم و تصمیمات منطقی رو هم بشنویم و اون وقت خودمون تصمیم بگیریم که چیکار بکنیم و سعی کنیم هر دو طرف رو راضی نگه داریم که هم حالمون خوب باشه و هم بتونیم نتیجه خوبی از تصمیمامون بگیریم.


مشخصات

آخرین جستجو ها