Xe42



یکی از دغدغه های زندگی در ایران خرید لوازم خوبه. لوازم خوب یعنی وسایلی که شما حاضری پول زیادی بابتش بدی در عوض مدت زمان بیشتری ازش استفاده کنی یا اینکه از راحتی بیشتری برخوردار باشن و یا هردوی این موارد رو باهم داشته باشن. مثلا کفش یکی از این موارده. شما حاضری پول بیشتر بدی و جنس اصل بخری که پات راحت باشه و دوام بیشتری داشته باشه تا اینکه پول کم بدی و کفش زود پاره بشه و از فرم بیوفته و دیگ بدرد نخوره و مجبور باشی یه کفش دیگه بخری. 

پس شما سعی میکنی پول هاتو جمع کنی تا به حد بالایی (نسبت به میانگین قیمتهای اون مسئول) برسه و سپس میری بازار که یه جنس خوب و اصل بخری و قیمتش هم هرچه بالاتر باشه مهم نیست، مهم اینه که کیفیتش خوب باشه.

این وسط دو تا سناریو پیش میاد، سناریوی اول، میری نمایندگی محصول(اگه پیدا بشه) و اونجا احتمالا ازون پولی که تو گذاشتی کنار برای خرید یه مقداری بیشتر درخواست میکنن و جنس رو بهت میدن ولی در عوض از کیفیت و برند و راحتی محصول خیالت راحته، از خریدت راضی ای و میری بیرون.

سناریوی دوم، میری بازار و قیمتهای مختلف مغازه های مختلف رو بررسی میکنی و سعی میکنی کمترین قیمت رو پیدا کنی که صد البته توی نمایندگی پیدا نمیشه، در نتیجه میری مغازه های دیگه و اونجا جنسی رو بهت میدن که کیفیتش اصلا اونی نیست که میخوای و پولی رو ازت میگیرن که اگه میرفتی نماینگی هم همون رو میدادی.

بحث اینجاست که اصلا نمیشه اعتماد کرد پولی که گذاشتی کنار قراره به باد بره یا یه چیز خوب گیرت میاد. 

چالش خرید در ایران دو مرحله داره، اول اینکه پول خرید رو بدست بیاری، دوم اینکه بتونی چیزی رو بخری که سرت کلاه نرفته باشه و پولت به باد نره.

 

راه حل چیه: خرید از نمایندگی و فکر نکردن به اینکه 10 درصد گرون تر داره میده، لااقل از خریدت راضی خواهی بود و به مدت یک هفته حال بد نخواهی داشت.


اینجا سرآغاز جایی ست برای نوشتن ها و حرفایی که از دل میاد. احساسات آدمیزاد بهانه به دستش میده که همیشه کارهای اشتباهی بکنه، کارهای اشتباه بد نیستن ولی نتایج بدی دارن و به آدم میفهمونن که دیگه نباید این کار رو کرد. احساسات آدمیزاد باید حکم چراغ راهنما داشته باشن فقط، فقط باید بهمون سیگنال بدن که آقا یا خانم آدم، من احساس میکنم که این کار اشتباهه و یا اینکه من احساس میکنم که اینکار درسته و انجامش بده. 

احساسات همواره آدم رو به جاهای خوبی نکشونده و همیشه تصمیمات خوبی گرفته نشده، همواره فقط یه پارامتر کلی حال خوب داشتن در لحظه رو ملاک تصمیم گیری قرار داده و در نتیجه همیشه حالمون اون لحظه خوب بوده، ولی بعدا گندش بالا اومده که که چه غلطی کردیم. با چه ادم اشتباهی وارد رابطه شدیم، چه ماشین بدی رو خریدیم یا اینکه وقتی اون شب رفتیم خونه دوستامون به جای اینکه بشینیم درس بخونیم، امتحانو چه گندی زدیم.

احساسات اینجوری کار میکنن، کوتاه مدت فکر میکنن و لحظه ای و سریع و بدون فکر کردن تصمیم میگیرن بعدشم که از کارشون پشیمون شدن، میشینن گریه میکنن و حال مارو بد میکنن. دقیقا مثل یه بچه که تازه یاد گرفته حرف بزنه، تصمیم بگیره و راه بره. میتونیم این قضیه رو تشبیه رو قلب کنیم که به عنوان نماد احساسات شناخته میشه. 

ازون ور منطق میاد وسط، مغز، یه پیرمرد اخمو و بد عنق که بلده چیکار کنه. دیر تصمیم میگیره ولی خوب تصمیم میگیره. به تصمیمهاش فکر میکنه و عمدتا تصمیمایی که میگیره که بهترین نتیجه رو خواهند داشت. مثلا میگه بشین 12 ساعت در روز درس بخون تا بتونی توی کنکور قبول بشی. خب این کار درسته، خوبه و منطقیه ولی اصلا حال خوبی نخواهی داشت. 

زندگی جنگ بین این دوتاست، احساسات و منطق تصمیم میگیرن و ما اون پشت ضررش رو میبینیم. 

 

در اصل باید اینجوری باشه که ما سیگنالهارو از احساسات بگیریم و تصمیمات منطقی رو هم بشنویم و اون وقت خودمون تصمیم بگیریم که چیکار بکنیم و سعی کنیم هر دو طرف رو راضی نگه داریم که هم حالمون خوب باشه و هم بتونیم نتیجه خوبی از تصمیمامون بگیریم.


یادگیری ماشین یه زیر مجموعه از مبحث وسیع هوش مصنوعیه، که در اون به ماشین یاد میدیم که بر اساس شواهد تصمیم بگیره، بهش یاد میدیم و اون هم یاد میگیره، دقیقا مثل تربیت بچه. بهش یاد میدیم که ببینه و تصمیم بگیره، خیلی ها میگن هوش مصنوعی خطرناکه و امکان داره جای انسان رو بگیره ولی خطر زیادی نداره، لااقل الان. (این یه مبحث مفصل تره، بعدا بهش پرداخته میشه) 

یادگیری ماشین کلا بر پایه اطلاعات و داده هایی که ما به ماشین میدیم اتفاق میوفته. مثلا چجوری؟ ما اطلاعات یه تعداد زیادی آدم(مثلا هزار نفر) رو که شامل اطلاعات قد، وزن، فشار خون، سن، جنسیت و . میشه رو بهش میدیم و در آخر هم بهش میگیم که کدوم یکی از اینا بیماری دارن یا ندارن. اینکه بیماری دارن یا ندارن خودش یه مسئله س که بهش میگیم دسته بندی باینری و اینکه چه نوع بیماری داره یه مسئله دیگه س که بهش میگیم دسته بندی چند کلاسه. درواقع هر کدوم از این دسته ها رو بهشون میگیم یک کلاس. 

پس ما الان هزارتا اطلاعات(شامل مشخصات و ویژگی های هر فرد) داریم و یه مشخصه نهایی هم داریم که بیماری فرد رو شامل میشه. به مشخصه های شخصی هر فرد میگیم feature یا ویژگی یا مشخصه، به اطلاعات بیماری فرد میگیم هدف target. 

خلاصه اینکه سعی میکنیم از طریق مشخصه ها به اهداف برسیم. کاری که توی یادگیری ماشین اسنجام میدیم اینه که اون داده هایی که داریم رو(اون هزار نفر) به دو دسته داده های آموزش و داده های آزمایش با یه درصد 80 20 و یا 70 30 به صورت کاملا تصادفی تقسیم میکنیم و مدل یادگیری ماشین رو با داده های آموزش، آموزش! میدیم. 

بعد که یاد گرفت(اینم خودش داستان داره و بستگی به مدلهای یادگیری ماشین داره) داده های آزمایش رو بهش میدیم که ببینیم دقت مدلمون چقدره؟!

دقت مدل از طریق شمارش تعداد داده هایی که مقدار هدف رو درست تشخیص دادن بررسی میکنیم. این وسط ابزار اصلیمون ماتریس درهم ریختگیه که به تفصیل در موردش صحبت خواهیم کرد. 

اگر مدل ما دقت بالایی در پیشبینی مقدار هدف داده های آزمایش داشت نشون میده که مدل خوبیه پس میتونیم مشخصه های افراد دیگه(که توی اون هزارتا نیستن ) رو به مدل بدیم و خروجی مدل بهمون نشون میده که اون افراد دچار بیماری میشن یا نه؟

 

چیزی که تعریف شد، دسته بندی در یادگیری ماشین بود.


به تازگی کتاب "جوجه اردک زشت درون" رو خوندم. این کتاب حقایقی رو براتون بیان میکنه که اگه با یه روانشناس صحبت کنین هم همون چیزارو بهت میگه. کتاب از بخشهای مختلفس تشکیل شده و در انتهای هربخش تمریناتی ارائه کرده که به وسیله اونها میتونید هدف کتاب رو پیاده سازی کنید.

هدف کتاب، شناخت شماست به وسیله خودتون.

اگر یک انسان رو در ابتدای زندگیش، زمانی که بچه بود و نظر دیگران براش اهمیتی نداشت، رو میتونیم به یه قصر بزرگ با تعداد خیلی زیادی اتاق تشبیه کنیم. ایده اولیه کتاب اینه که بر اساس اصل هولوگرام، هر انسانی دارای همه ویژگی های جهان هستی در خودش هست. یعنی هر انسان میتونه قاتل باشه، هر انسانی میتونه پیامبر باشه، هر انسانی مهربان، غمگین، خشمگین، بدجنس، عصبانی و یا مغروره. هر انسانی همه ویژگی هارو در خودش داره، چرا که همه ی این ویژگی ها در جهان هستی وجود دارن. راه حل تعادل در جهان هستی این نیست که بعضیها یک سری ویژگی رو داشته باشن و بعضی ها  نداشته باشن. راه حل اینه که همه ی ویژگی های موجود در جهان هستی در وجود همه ی انسان ها باشه. این اصل رو اصل هولوگرام اسم گذاشتن.

وقتی یک انسان در ابتدای زندگیش قرار داره یک قصره با هزاران اتاق(شخصیت) مختلف، که در همه ی اوقات همه ی شخصیتهای خودش رو قبول داره و ازشون استفاده میکنه و اونارو میشناسه.

وقتی بزرگتر میشه، اطرافیانش بهش بازخورد میدن از شخصیتهاش، پسر خوبی باش!، دروغ نگو! بدجنسی نکن! و . در نتیجه اون بچه میخواد خودش رو منطبق با نظر اطرافیانش نشون بده و رضایتشون رو جلب کنه، پس میاد بعضی از شخصیتها، یا بگیم اتاقهای قصر رو، قایم میکنه و درشون رو قفل میکنه و با خودش عهد میبنده که دیگه به اونجا برنگرده. 

این اتاقهای قفل شده کم کم به فراموشی سپرده میشن و به اسم جوجه اردک زشت درون، در اعماق شخصیت ما باقی میمونن. مدام در تلاش هستند که یه جوری خودشون رو نشون بدن ولی با سرکوب روبه رو میشن، مدام ما اونهارو سرکوب میکنیم و میگیم نداریمشون، در نتیجه اونها بیشتر میخوان که خودنمایی کنن و بیشتر فشار میارن. فرض کنید فردی خشم رو در خودش سرکوب میکنه و میگه من اصلا خشمگین نیستم، در حالیکه بدنش از کوچکترین موقعیتها استفاده میکنه تا خشم خودش رو بروز بده یا آدمی که از بدقول بودن گلایه میکنه خودش هم معمولا بدقول هست ولی اون رو انکار میکنه.

 

راه حل اینه که اونهارو بشناسیم، قبولشون کنیم و باهاشون کنار بیایم. به خودمون و بقیه نشون بدیم که بله من خشمگین هستم و دارم سعی میکنم کنترلش کنم. نه اینکه بگیم من خشمگین نیستم. خشمگین نبودن معنی ای نداره چون طبق اصل هولوگرام، همه ی انسانها همه ویژگی هارو در خودشون دارن. بنابراین اولین مرحله قبول ویژگی ها و شخصیتهاییه که قایمشون کردن و در اتاقشون رو قفل کردین. وقتشه که بیرونشون بیارین و با افتخار به همه نشونشون بدین.

وقتشه که دست از سرکوب کردن برداریم. انکار کردن چیزی رو حل نمیکنه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها